الهی کدام زبان به ستایش تو رسد ؟ کدام خرد صفت تو را بر تابد ، کدام شکر با نیکوئی تو برابر آید ، کدام بنده به گزاردن عبادت تو رسد.
خدایا از ما هر که را بینی معیوب بینی ، هر کر دار بینی همه با تقصیر بینی ، با اینهمه باران رحمت تو باز نایستد و جز گل کرم نروید ، چون با دشمن با چنان پس با دوستان چه اندازه و چه پایان .
الهی این سوز امروز ما درد آمیز است ، نه طاقت بسر بردن نه جای گریز است ، این چه تیغ است که چنین تیز است ، نه جای آرام و نه روی پرهیز است.
الهی هر کس بر چیزی است و من ندانم بر چه ام ، همیم آن است که کی دانسته شود که من کیم ؟
الهی این تن کان حسرت است و دل من مایه درد و محنت ، می نیارم گفت کاین همه چرا بهره من ، نه دست رسد مرا بر کان چاره من.
الهی بود من بر من تاوان است ، تو یک بار بود خود بر من تابان ، مصیبت من بر من گران است ، تو آب خود بر من باران .
خداوندا گناه من زیر حلم تو پنهان است تو پرده عفو بر من گستران.
الهی دوستدار از زبان خاموش است ولی حالش همه زبان است ، و گر جان در سر دوستی کرد شاید ، که دوست را به جای جان است ، غرق شده آب نبیند که گرفتار آن است به روز چراغ نیفروزند که روز خود چراغ جهان است .
الهی چون با خود نگرم و کردار خود بینم گویم از من زار تر کیست ؟
بندگی تو بینم گویم از من بزرگوار تر کیست ؟
گاهی که به طینت خود افتد نظرم
گویم که من از هر چه در عالم بترم
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
از عرش همی به خویشتن در نگرم
الهی گاهی به خود می نگرم هم سوز و نیاز شوم و گاهی که به او نگرم همه راز و ناز شوم ، چون بخود نگرم گویم :
پر آب دو دیده و بس آتش جگرم
بر باد دو دستم و پر خاک سرم
جون به او نگرم گویم :
چه کند عرش که او غاشیه من نکشد
چون به دل غاشیه حکم و قضای تو کشم
بوی جان آیدم از لب که حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم از دل که بلای تو کشم
الهی تو آنی که خود گفتی و چنانکه خود گفتی چنانی ، عظیم شانی و بزرگ احسانی ، عزیز سلطانی ، دیان و مهربانی ، هم نهانی و هم عیانی ، دیده ها را نهانی و جان را عیانی ، من سزای تو ندانم و تو دانی .
الهی آنچه بر سر ما آید بر سر کسی نیاید ، دیده ای که به نظاره تو آید ، هر گز باز پس نیاید ، اصل و صال دل است و باقی زحمت آب و گل .
الهی نظر خود بر ما مدام کن و ما را بر داشته خود نام کن و به وقت رفتن بر جان ما سلام کن .
الهی نه نیستم نه هستم ، نه بریدم نه پیوستم ، نه به خود بیان بستم ، لطیفه ای بودم از آن مستم ، اکنون زیر سنگ است دستم الهی فرمائی که بجوی و می ترسانی که بگریز ، مینمائی که بخواه و میگوئی پرهیز.
الهی گریخته بودم تو خواندی ، ترسیده بودم بر خوان نشاندی ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش ، اکنون میترسم که مرا بفریبی به عطای خویش .
الهی چو بدانستم که توانگری درویش است دوست درویشم ، چون وعده دیدار دوست کردی غلام درویشم .
الهی شادی نمی شناختم می پنداشتم که شادم ، اکنون مرا چه شادی که شادی شناسی را به باد دادم .
الهی چون عزیزان بناز پرورده ما را فراموش کنند تو بر ما رحمت کن.
الهی چون ما را در حجره بی شمع و چراغ مبتلا کنند ایمان ما را تو چراغ لحد ما گردانی ، چون در معامله خود می نگرم سزاوار همه عقوبتها هستم و چون در کرم تو نظاره میکنم سزاوار همه خداوندیها هستی.
الهی غافلانیم نه کافرانیم ، صمدا به برکت نواختگان حضرت تو و به برکت گداختگان هیبت تو ، الهی به برکت متحیران جلال تو و به برکت مقهوران قهر تو که ما را به صحرای هدایت آری و از این وحشت آباد به روضه اقدس رسانی .
الهی حاجت بسیار دارم و بر همه چیز توانائی ، آنچه میخواهم میتوانی که به این بنده برسانی و از شر ظالمان مرا برهانی ، ای رحمت تو دستگیر ما وای کرم تو عذر پذیر ما ، ای داننده هر حالی و شنونده هر شکوائی ، ای مجیب هر خواننده وای قریب هر داننده .
الهی دانی که بی تو هیچکسم ، دستم گیر که در تو رسم ، به ظاهر قبول دارم و به باطن تسلیم ، نه از خصم باک دارم نه از دشمن بیم ، اگر دل گوید چرا ؟ گویم سر افکنده ام و اگر خرد گوید چرا ؟ جواب دهم که من بنده ام.
الهی به برکت صدیقان درگاه تو ، به برکت پاکان درگاه تو که حاجت این بیچاره درمانده و مهمات جمیع مومنین ومومنان را بر آورده بگردانی و آنچه امید میداریم به عافیت و دوستکامی برسانی و پیش از مرگ توبه نصوح کرامت نمائی و ختم کارها به کلمه شهادت فرمائی.
منبع : سایت besoynor.parsiblog.com
قلم نگار : راوی |
بیسیمچی [ قلم]